حیف چشمات نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام عروسک مامان دختر نازم اومدم چند تا از خاطرات شیرین زبونیاتو بنویسم برات یه روز ظهر موقع خواب من حسابی خوابم میومد و شما هم طبق معمول قبل از خواب کلی برنامه داری تا خوابت ببره و منم بی حوصله چشمامو بستم. یه دفعه با صدای شما بیدار شدم که میگفتی چشماتو نبند منم عصبی با چشم بسته پرسیدم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ شما هم با شیرین زبونی و ملاحت گفتی: حیف از چشمات نیست که ببندیش من نبینمش و من چشما مو باز کردم و تسلیمت شدم. هروقت که یه کاری میکنی که میدونی من حتما ناراحت میشم از دستت میایی جلوم می ایستی و با ادا میخندی منم بهت اخم کردم میگی حالا دیگه دوست بشیم خوبه ،منم میگم من قهر نیستم شما هم بلافاصله میگی حالا بخندیم به هم داشتم یه مطلبی ...